Wednesday, May 22, 2013

تابلوی تنهایی

اسمش را گذاشته ام تابلوی تنهایی: تصویر پیرزنی تنها، نشسته در قاب دری نیمه باز

Thursday, May 16, 2013

تنفرها و خستگی من

این مدت سفرم تو ایران احساس اون دهاتی ای رو داشتم که چند وقتیه رفته شهر و الان دیگه هم ولایتی هاش رو قبول نداره و من با تمام وجود از این حس متنفرم
متنفرم از اینکه خودم و اطرافیانم همه اش همه چیز اونجا رو با اینجا مقایسه می کنیم و به حال و روزمون تاسف می خوریم
من از نگاه هایی که از همون گِیت فرودگاه دوم عوض می شن، سرد، توخالی و مشکوک می شن متنفرم
من از نگاه های بی احساس وقتی ته چشماشون هیچی نیست و مثل این فرنگی ها حداقل واسه دل خوش کردن تو لبخند نمی زنن متنفرم
من از احساس پایمال شدن حقوق همه توسط بقیه بیزارم
من از بی تفاوتی ها متنفرم
من از کوچۀ تنگ خونه مون و نگرانی همیشگی ام واسه دعوای پدرم با رانندگانی که با بی مسئولیتی ماشین شان را وسط کوچه پارک من کنند، متنفرم
من از رانندگی در ایران بیزارم
من از عدم رعایت حقوق دیگران تو هر صف و مکانی متنفرم
من از شاشیدن مردم تو کوچه های بن بست متنفرم
من از شبکه های ماهواره و دوبله های فیلم هاشون و سریال هایی که فقط بر مبنای آلت تناسلی شخصیت هاش ساخته می شن متنفرم
من از سنگینی نگاه ها و نفس های خانواده ام تو آخرین غروب بودنم بیزارم
من از جدایی، از خداحافظی، از تاریکی مسیر فرودگاه، از فرودگاه مهرآباد، از پرواز برگشت متنفرم
من از این احساسم که دیگر هیچ کجا وطنم نیست بیزارم
من از تمام این تنفر ها بیزارم
گاهی احساس می کنم مرگ را که با تمام وجود از آن می هراسم، اندکی دوست دارم
من خسته ام

برای مادربزرگم

روی سمت راست بدنش دراز کشیده، چشمان معصومش را به نقطه ای بین من و جایی دیگر در هوا می دوزد و با لبخندی محو می پرسد: خانه های آنجا چه شکلی اند؟ مثل همین جا هستند؟ سرم سنگین است، انگار دستی بزرگ و قوی از پشت سر تا انتهای ستون فقراتم را فشار می دهد. نمی دانم چه جوابی می دهم. دوباره نگاهش خیره می شود  به نقطه ای. انگار دارد به جوابم فکر می کند. دوباره می گوید من دوری را دوست ندارم، می خواهم بچه هایم در کنارم باشند. بدنش استخوانی تر شده، تکیده تر از سالهای قبل، به پهلو دراز کشیده روی تخت. نگاهش از جنس همان نگاه مادرم هست. پر از عشق. عشقی که هیچگاه کلام لوثش نکرد
سهم من از عشق مادربزرگ، تمام کودکیم بود و دیدارهای چند ساعتۀ حالا، شاید سالی یک بار. دیدارهایی که هرسال بیش از پیش با بغض و ترس از آینده و عذاب وجدان همراهند

Tuesday, May 14, 2013

سفر ایران، بی حوصله گی و ممه های خانوم آنجلینا

نمی دونم اصلا کسی این وبلاگ رو می خونه یا نه. ولی اگر خواننده ای داره، از این که بی خبر دو هفته چیزی ننوشتم عذر می خوام. رفته بودم ایران و تازه برگشتم . هنوز حس و حال نوشتن ندارم ولی کله ام پر حرفه. می نویسمشون. فعلا که مهمترین خبر جی جی های خانوم آنجلینا جولی هست