Thursday, May 16, 2013

تنفرها و خستگی من

این مدت سفرم تو ایران احساس اون دهاتی ای رو داشتم که چند وقتیه رفته شهر و الان دیگه هم ولایتی هاش رو قبول نداره و من با تمام وجود از این حس متنفرم
متنفرم از اینکه خودم و اطرافیانم همه اش همه چیز اونجا رو با اینجا مقایسه می کنیم و به حال و روزمون تاسف می خوریم
من از نگاه هایی که از همون گِیت فرودگاه دوم عوض می شن، سرد، توخالی و مشکوک می شن متنفرم
من از نگاه های بی احساس وقتی ته چشماشون هیچی نیست و مثل این فرنگی ها حداقل واسه دل خوش کردن تو لبخند نمی زنن متنفرم
من از احساس پایمال شدن حقوق همه توسط بقیه بیزارم
من از بی تفاوتی ها متنفرم
من از کوچۀ تنگ خونه مون و نگرانی همیشگی ام واسه دعوای پدرم با رانندگانی که با بی مسئولیتی ماشین شان را وسط کوچه پارک من کنند، متنفرم
من از رانندگی در ایران بیزارم
من از عدم رعایت حقوق دیگران تو هر صف و مکانی متنفرم
من از شاشیدن مردم تو کوچه های بن بست متنفرم
من از شبکه های ماهواره و دوبله های فیلم هاشون و سریال هایی که فقط بر مبنای آلت تناسلی شخصیت هاش ساخته می شن متنفرم
من از سنگینی نگاه ها و نفس های خانواده ام تو آخرین غروب بودنم بیزارم
من از جدایی، از خداحافظی، از تاریکی مسیر فرودگاه، از فرودگاه مهرآباد، از پرواز برگشت متنفرم
من از این احساسم که دیگر هیچ کجا وطنم نیست بیزارم
من از تمام این تنفر ها بیزارم
گاهی احساس می کنم مرگ را که با تمام وجود از آن می هراسم، اندکی دوست دارم
من خسته ام

No comments:

Post a Comment