Wednesday, June 19, 2013

ایران

حس من نسبت به وطنم، ایران، خیلی عجیبه. اونقدری که خودم رو هم شگفت زده می کنه. وقتی تو ایرانم مخصوصا وقتی تو شهر خودم هستم، انگار یکی داره مچاله ام می کنه. انگار یه دست بزرگی داره از پشت گردن تا انتهای ستون فقراتم رو فشار می ده
ولی وقتی از ایران دورم بهش افتخار می کنم.  هرجا که باشم ازش دفاع می کنم. احساس مادری رو دارم که نمی خواد کسی نگاه چپ به بچه اش بکنه
و این احساس متضاد داره اذیتم می کنه
این عکس ها رو یکی از دوستام از سوباتان گرفته، یه منطقۀ ییلاقی نزدیکی های تالش





Thursday, June 13, 2013

شب قبل امتحان

یک- یه ایرانیِ خارج نشین گفته: "بذار مردم اون کشور خودشون برا کشورشون تصمیم بگیرن." یعنی این رفیق ما دیگه مال اون کشور نیس؟
دو- تو پلیس راه قزوین، بچگی هام - زود قضاوت نکنین- یه بابایی می اومد تو اتوبوس ها و نون شیرمال می فروخت. با لهجۀ قزوینی می گفت هرکی می خورد بخورد، هرکی نمی خورد نخورد. می خوری بّخوری نمی خوری نخوری. حالا شما هم رای می دی بده، نمی دی نده. خار مادر همدیگه رو صلوات ندین خوب
سه- خواهشا بعد از اعلام نتایج "دپ" نذنین.  بار اولمون نیس که ... امیدوارم باز هم اشتباه کنم
چهار- طی این مدت یه سری از این اصحاب رسانه و قلم رو تو فیسبوک "فالو" کردیم. بعضیاشون نمی ذارن "فالو اِر" -چی شد- هاشون، کامنت براشون بذارن. لابد اینقد ...شر واسشون نوشتن. ولی من احساس کردم مرید اینترنتی شدم. قبلا مریدان نعره می زدن ، الان لایک می کنن
پنج- ولی خداییش همه مون یه پا تحلیلگر سیاسی هستیم ها در حد هنری کسینجر
شش- جدا از بحث انتخابات، سبد خرید آدما خیلی جالبه. خیلی با آدم حرف می زنه. جدیدا رفتم تو کوک سبد خرید ملت تو فروشگاه ها
هفت- یه مدت ننوشتم، چون احساس می کردم کسی که نمی خونه پس واسه چی بنویسم. آره می دونم، از اولش می خواستم واسه خودم بنویسم ولی خوب آدم می تونه بزنه زیر حرفش، نمی تونه؟
هشت- ای تو که این وبلاگ زپرتی - زپرتی املاش اینجوریه؟- را می خوانی، بی زحمت یه کامنت کوچولو بذار، مثلا بنویس سلام یا چه می دونم بنویس هوی. می خوام یه آمار بگیرم ببینم واقعا چند نفر اینارو می خونن.
چاکریم

Wednesday, May 22, 2013

تابلوی تنهایی

اسمش را گذاشته ام تابلوی تنهایی: تصویر پیرزنی تنها، نشسته در قاب دری نیمه باز

Thursday, May 16, 2013

تنفرها و خستگی من

این مدت سفرم تو ایران احساس اون دهاتی ای رو داشتم که چند وقتیه رفته شهر و الان دیگه هم ولایتی هاش رو قبول نداره و من با تمام وجود از این حس متنفرم
متنفرم از اینکه خودم و اطرافیانم همه اش همه چیز اونجا رو با اینجا مقایسه می کنیم و به حال و روزمون تاسف می خوریم
من از نگاه هایی که از همون گِیت فرودگاه دوم عوض می شن، سرد، توخالی و مشکوک می شن متنفرم
من از نگاه های بی احساس وقتی ته چشماشون هیچی نیست و مثل این فرنگی ها حداقل واسه دل خوش کردن تو لبخند نمی زنن متنفرم
من از احساس پایمال شدن حقوق همه توسط بقیه بیزارم
من از بی تفاوتی ها متنفرم
من از کوچۀ تنگ خونه مون و نگرانی همیشگی ام واسه دعوای پدرم با رانندگانی که با بی مسئولیتی ماشین شان را وسط کوچه پارک من کنند، متنفرم
من از رانندگی در ایران بیزارم
من از عدم رعایت حقوق دیگران تو هر صف و مکانی متنفرم
من از شاشیدن مردم تو کوچه های بن بست متنفرم
من از شبکه های ماهواره و دوبله های فیلم هاشون و سریال هایی که فقط بر مبنای آلت تناسلی شخصیت هاش ساخته می شن متنفرم
من از سنگینی نگاه ها و نفس های خانواده ام تو آخرین غروب بودنم بیزارم
من از جدایی، از خداحافظی، از تاریکی مسیر فرودگاه، از فرودگاه مهرآباد، از پرواز برگشت متنفرم
من از این احساسم که دیگر هیچ کجا وطنم نیست بیزارم
من از تمام این تنفر ها بیزارم
گاهی احساس می کنم مرگ را که با تمام وجود از آن می هراسم، اندکی دوست دارم
من خسته ام

برای مادربزرگم

روی سمت راست بدنش دراز کشیده، چشمان معصومش را به نقطه ای بین من و جایی دیگر در هوا می دوزد و با لبخندی محو می پرسد: خانه های آنجا چه شکلی اند؟ مثل همین جا هستند؟ سرم سنگین است، انگار دستی بزرگ و قوی از پشت سر تا انتهای ستون فقراتم را فشار می دهد. نمی دانم چه جوابی می دهم. دوباره نگاهش خیره می شود  به نقطه ای. انگار دارد به جوابم فکر می کند. دوباره می گوید من دوری را دوست ندارم، می خواهم بچه هایم در کنارم باشند. بدنش استخوانی تر شده، تکیده تر از سالهای قبل، به پهلو دراز کشیده روی تخت. نگاهش از جنس همان نگاه مادرم هست. پر از عشق. عشقی که هیچگاه کلام لوثش نکرد
سهم من از عشق مادربزرگ، تمام کودکیم بود و دیدارهای چند ساعتۀ حالا، شاید سالی یک بار. دیدارهایی که هرسال بیش از پیش با بغض و ترس از آینده و عذاب وجدان همراهند

Tuesday, May 14, 2013

سفر ایران، بی حوصله گی و ممه های خانوم آنجلینا

نمی دونم اصلا کسی این وبلاگ رو می خونه یا نه. ولی اگر خواننده ای داره، از این که بی خبر دو هفته چیزی ننوشتم عذر می خوام. رفته بودم ایران و تازه برگشتم . هنوز حس و حال نوشتن ندارم ولی کله ام پر حرفه. می نویسمشون. فعلا که مهمترین خبر جی جی های خانوم آنجلینا جولی هست

Wednesday, April 24, 2013

ویدیوی مدل فیلم هندی

من موندم تو دنیای واقعی همه چیز گهی هست بعد  یه سری پیدا می شن این مزخرفات رو می سازن:


شایدم می خوان ملت رو تو رودرواسی بزارن



زندگی کوتاهه ولی مال خودته، حالشو ببر

خداییش زندگی دو روزه، اون جور که دوست داری زندگی کن. اون کاری رو که دلت می خواد بکن. فقط وقت مرگت احساس بازنده بودن نداشته باش
بقول شاملو: فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه اما یگانه بود و هیچ کم نداشت

هفتۀ گند

کلا هفتۀ گندی رو پشت سر گذاشتم، تازه قضیه تیمورلنگ و جوهرآقا رو داشتم برای خودم هضم می کردم که این قضیۀ تخمی تخیلیِ القاعدۀ ایران پیش اومد. قضیه اش هم برا اونا که نمی دونن این بود که دو تا عرب رو، دوشنبه وقتی دولت محافظه کار و عوضی کانادا داشته  سر بودجۀ مبارزه با تروریسم با اقلیت مخالف تو پارلمان چونه می زده، دستگیر می کنن چون می خواستن قطار تورنتو - نیویورک رو از ریل خارج کنن. بعد هم گفتن که اینا به القاعدۀ ایران وابسته بودن. تو کنفراس خبری هم هیچ سوالی رو جواب ندادن و فقط گفتن اینا شهروند کانادا نبودن و با القاعدۀ ایران در ارتباطن. یعنی ضر مفت واسه کانادایی های اسکول
یکشنبه شب مهمون داشتیم و نمی رفتن، من هم فرداش کله سحر باید رانندگی می کردم برم تورنتو. واسه همین هم رفتم لباسامو جمع کنم که اونا فهمیدن و رفتن. خلاصه لیدم با ل دسته دار ... دوباره. بعدشم اوقات تلخی فرشته و بدخوابی و اعصاب خوردی دوشنبه که خودش به اندازۀ کافی ... هستش
مجموعه عوامل دست به دست هم دادن تا تصمیم بگیرم سیگار بکشم. واسه همین رفتم تو گوگل و کلی سرچ کردم در مورد مارک های سیگار تو اونتاریو. یعنی دنیایی شده ها، هیچ وقت فکرش رو هم نمی کردم یه روز واسه سیگار کشیدن برم تو اینترنت سرچ کنم. خلاصه ، اون سیگاری رو که تو اینترنت پیدا کرده بودم رو فود بیسیک نداشت و یه مارک دیگه رو خریدم صرفا چون بین اسم هایی که دختره می گفت به گوشم آشنا بود. بعد هم رفتم  تو اتاقم و نشستم به سیگار دود کردن و یا بهتره بگم چس دود کردن . با این وجود سرم حسابی گیج رفت. بعدش که به فرشته گفتم، استقبال کرد و گفت بدش نمی آد که اونم امتحان کنه
اما تجربۀ نخ دوم سیگار چیز گندی از آب در اومد. دیروز تصمیم گرفتم حرفه ای تر سیگار بکشم و قبلش کلی سیگار رو تو دستم مدل روشن فکری گرفتم و موقع کشیدن پک های خفن بهش زدم. همین که سیگار تموم شد، حالم خیلی بد شد و حالت تهوع بهم دست داد. بعدشم گلاب به روتون، هرچی قبلش خورده بودم بالا آوردم تو یه ظرف و ظرفِ هنوز وسط اتاقمه. بدبختی اینه که من بد بالا می آرم. یعنی وقتی دارم استفراغ می کنم انگار دل و رودم هم دارن در می آن بعد نتیجه اش این می شه که صداهای وحشتناکی ازم در می آد طوری که می ترسم همسایه ها هم خبردار شن. البته اینکه واسه سیگار کشیدن بالا آوردم رو به فرشته نگفتم. مثل اینکه به ما نمی آد سیگاری بشیم،
 بهتر! پول پای سیگار نمی دم. یعنی خساست در حد اسکروچ خدا بیامرز
امروز شد یه سال که سر کار جدیدم. آدمای خوبی هستن. رئیسم یه خانوم فیلیپینیِ. اون اوایل که به دوستام می گفتم، مسخرم می کردن که حتما دارم تو سالن مانیکور پدیکور کار می کنم. نکه ما ایرانیا تخم دوزرده می کنیم، افت داره واسمون رئیسمون فیلیپینی باشه اونم زن. خلاصه در سالگرد ورودم به شرکت و به خاطر اینکه هنوزم حالت تهوع داشتم و چون نمی خواستم با فریادهام درحین استفراغ همکارام رو بترسونم، ظهر از شرکت زدم بیرون و اومدم خونه خوابیدم

Thursday, April 18, 2013

هذیان

از مشکلات فرار مکن، آنها سرجایشان اند، این تویی که سر جایت نیستی
از لابلای نامه های دکتر شریعتی به کوروش کبیر

آدم ها و سگ ها

آدمها را دوست ندارم
اکثرشان احمق اند و بی رحم
کوته فکرانی مشمئزکننده
سگ ها بهترند

پی نوشت: هرچی می شمرم، تعداد صفات بد آدمیزاد از صفت های خوبش بیشتره. موتور جستجوی گوگل هم همین رو میگه. این واسه اینکه نگید بی مرجع یه چیزی گفتم ;)

Wednesday, April 17, 2013

خاطرات لعنتی

این که می گم باید بنویسم، واسه اینه که یه چیزایی، یه خاطره هایی هستن که فراموشم نمی شن. یعنی هر کاری می کنم لعنتی ها دست از سرم برنمی دارن.  انگار که همین حالا، همین چند دقیقۀ پیش اتفاق افتادن. همشون رو دقیق با تمام جزئیات به یاد دارم.
 می خوام بنویسمِشون شاید دست از سرم بردارن
بچه بودم، تابستونی بود که می رفتم کلاس چهارم دبستان، یه بستنی فروشی بود تو شهرمون که بستنی هاش خیلی معروف بودن، انصافا هم خوشمزه بودن. صاحبش از وقتی یادم می آد، یه جوونه بود، داداشش هم شاگرد مغازه اش بود. خیلی هم مودب و مبادیِ آداب نبودن، درست مثل بقیۀ کاسب های شهر، مثل مابقیِ مردم شهر
 یادمه اون تابستون شهرداری داشت لوله های آب رو عوض می کرد یا شایدم داشت فاضلاب همۀ خونه ها و مغازه ها رو به شبکه فاضلاب شهری وصل می کرد. خلاصه همه جا رو کنده بودن
اون روز عصر تو بستنی فروشی نشسته بودیم، مثل همیشه شلوغ بود. من هم به عادت همیشه داشتم آدم ها رو نگاه می کردم. این عادت رو هنوزم دارم. آدما، حتی ساده ترین شون هرکدوم یه دنیان، یه معمان. چشمم خورد به یه پیرمرد. معلوم بود از کارگرهای لوله کش هست. اگه دقت می کردی، می تونستی غبار خاک رو روی موها و سبیل کلفت جوگندمیش ببینی
یه گوشه رو یه صندلی نشسته بود و داشت آروم بستنی شو می خورد. نمی دونم چی شد که یهو ظرفش برگشت و نصف بستنی اش افتاد رو زمین
داداش کوچیکه متوجه شد و بدجوری بهش پرید. پیرمرد بیچاره کلی ازش عذرخواهی کرد. چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که داداش بزرگه که صاحاب مغازه بود سر رسید و کوچیکه در گوشش پچ پچ کرد. اونم رفت سراغ کارگر بیچاره و شروع کرد باهاش دعوا کردن. دقیقا یادمه، پیرمرد هی عذرخواهی می کرد و جلوش خم می شد
دیگه نتونستم بستنی ام رو بخورم ... دیگه هیچوقت اونجا بستنی نخوردم

---------------------------------------------------------------------------------------

بعد از اینکه چند سال با بدبختی تونستیم یه پولی پس انداز کنیم و وام بانک مون جور شد و از همۀ فامیل و آشنا که رومون می شد قرض گرفتیم، بالاخره اونقدری داشتیم که می تونستیم باهاش یه آپارتمان اندازه غربیل تو یه محلۀ نه چندان درست و حسابی تهران بخریم. صبح ها روزنامه همشری می خریدیم و از تو نیازمندی هاش اونجاهایی که به بودجه مون قد می داد زنگ می زدیم و شال و کلاه می کردیم می رفتیم سراغش. حالا بماند چه جاهای وحشتناکی رو دیدم. خلاصه یه جا رو خوشمون اومد و قرار شد شب بریم قولنامه اش کنیم
 با فرشته قرار گذاشتیم ناهارش بریم رستوران و دو نفری جشن بگیریم. رفتیم رستوران طوطی ، زیر پل کالج. منتظر بودیم سفارشمون حاضر بشه که دیدیم چند تا کارگر با لباس های خاکی اومدن تو رستوران. صاحب رستوران نذاشت بشینن، سرپا نگه شون داشت تا شاگردش رو همۀ صندلی هایی که اونا می خواستن بشینن روزنامه بذاره
اون شب خونه رو قولنامه نکردیم 

Tuesday, April 16, 2013

خبرهای بد

از شرکت می زنم بیرون. هوا داره بهتر می شه. یه نفس عمیق می کشم تا تمام اون حلال ها و مواد شیمیایی ای که از صبح تو ریه هام جا خوش کردن، جاشون رو بدن به هوای تمیز و البته هنوز سردِ بهار کانادا
،در ماشین رو باز می کنم، استارت می زنم و طبق عادت، بلافاصله بعد از عوض کردن دنده رادیو رو روشن می کنم. اهل این ایستگاه های رادیوییِ ساز و آواز نیستم و ترجیح می دم "سی بی سی نیوز" گوش بدم که در واقع ورژن کاناداییِ "بی بی سی"  هستش
به افسر پلیس داره تو یه کنفراس خبری راجع به یه بمب گذاری حرف می زنه. یه دفعه پشت سرم تیر می کشه، خدایا نه ... یه یازده سپتامبر دیگه نه ... تو رو خدا
وقتی می رسم خونه، دیگه حسابی خبردار شدم که چی شده: بمب گذاری تو ماراتن بوستون. فقط خدا خدا می کنم کار یه مسلمون دیگه نباشه
خسته ام، سرم درد می کنه، دو تا قرص می خورم و می خوابم. با زنگ ساعت بیدار می شم. اول از همه رو موبایلم "بی بی سی فارسی" رو چک می کنم ببینم بمب گذارها رو پیدا کردن یا نه
 خبر فوری: زلزلۀ 7.8 ریشتری بلوچستان را لرزاند
 خسته ام، از شنیدن این همه خبرای بد خسته ام و می دونم خبرهای بدتری هم در راهند، فقط باید صبر کنم

Saturday, April 13, 2013

می ترسم

گوشه ای از صحبت های شنبه صبح ها پای اینترنت
سلام، چطورین؟ خوبین؟ مامان خوبن؟ چه خبرا؟
ما خوبیم ، تو خوبی بابا؟ فرشته جون خوبه؟
مرسی ما هم خوبیم،  چه خبر؟ 
سلامتی ... و همین طور الا آخر ... حرفهای روزمره: اونا می پرسن هوا سرده هنوز؟ و ما می پرسیم این هفته بازار رفتین؟ ناهار چی داشتین
اما وقتی می دونم هفتۀ پیش یه کدومشون وقت دکتر داشتن، دیگه واسه من فرق می کنه. از در و دیوار و این ور و اون ور الکی حرف می زنم تا صحبت رو بکشونم به دکتر رفتنشون، اون وقت در حالیکه سعی می کنم صدام رو خیلی بی تفاوت نشون بدم، می پرسم : راستی این هفته دکتر رفتین چی گفت؟
این هفته هم از اون هفته ها بود که یهو یه سوتی دادن و صداش در اومد که حدودن پنج ماه پیش بابا یه حملۀ قلبی رو رد کرده
بابا عمل قلب باز کرده، خیلی سال پیش. یه بار هم سکتۀ مغزی کرده. مامان هم مریضه. بعدش فقط تلاش می کنم کسی متوجه لرزش صدام نشه. نمی فهمم چی می گم ، تند و تند حرف می زنم، فقط سعی دارم مانع از شکل گرفتن سکوت بشم. آخه من از سکوت متنفرم، سنگینیش آدم رو خرد می کنه
هر شنبه که دیر "آن" می شن، می ترسم زنگ بزنم. می ترسم زنگ بزنم، یکی گوشی رو برداره و بگه بیمارستانیم. می ترسم زنگ بزنم و یکی گوشی رو برداره ولی من صداشو نشنوم از بس اون ور صدای گریه می آد ... می ترسم

Tuesday, April 9, 2013

مملکت شده مجلس ختم

کارمون شده تسلیت گفتن. رودبار و منجیل، بم ، آذربایجان ، الانم بوشهر... تو فیس بوک خبر رو پست می کنیم، تسلیت می گیم، بعدش هم  کمک جمع می کنم، دربارۀ دزدی کمک ها توسط دولت و کارشکنی نیروی انتظامی و دستگیری فعالین صحبت می کنیم، آخرش هم فراموش می کنیم تا بره واسه زلزلۀ بعدی
من زلزلۀ رودبار و منجیل رو خوب یادمه، ما شمال زندگی می کردیم و عمه ام اینا چند ساعت قبلش از تهران تازه رسیده بودن خونۀ ما. من و پسرعمه ام  (که الان ازش متنفرم، چون تبدیل به یه آدم خیلی عوضی شده) داشتیم بازی برزیل اسکاتلند رو نگاه می کردیم. آلمائو شوت زد که همه چی شروع کرد به لرزیدن، فقط لرزش نبود صدای غرش وحشتناکی هم می اومد. من و پسر عمه ام ناخودآگاه پریدیم تو حیاط. بابام هم داداش کوچیکم زیر بغلش پشت سرمون بود. زلزله طولانی بود یا شایدم واسه ما طولانی به نظر می اومد. مامانم آخر همه اومد... رفته بود به عمه ام اینا  و مادربزرگم کمک کرده بود بیان تو حیاط
نمی دونم الان اگه زلزله بیاد من چی کار می کنم. تو اون لحظه به جون خودم فکر می کنم یا نجات دیگران. فقط یه چیز رو می دونم: زلزله خیلی وحشتناکه
پی نوشت: الان دیدم مانا این کاریکاتور رو کشیده

یه خاطره

تمامی اسامی در این گفتگو غیرواقعی اند. اسم خودم رو گذاشتم عبدالله اینجا
الو، سلام عبدالله، چطوری؟ -
به، سلام امیر. من خوبم . فرزانه چطوره؟ -
اونم خوبه، قربونت. سلام می رسونه. فرشته خوبه؟ -
توضیح: امیر و فرزانه چند وقتیه رفتن یه شهر دیگه... و در ادامه
فرشته هم بد نیست. چه خبرا؟ از مهدی و آذین چه خبر؟ -
توضیح: مهدی و آذین هم از دوستای ما بودن که اونا هم اتفاقا جدیدا رفتن همون شهر (کلا ما تو کار صادرات دوست و رفیقیم) و ما اینها رو با هم آشناشون کردیم، از بس که مردم داریم ما... حالا بقیه اش
اتفاقا الان با اوناییم، راستی اینا چی می گن عبدالله؟ می گن تو یه چیزی گفتی زندگی یه زوج رو بهم ریختی - 
چی؟ نه بابا چرت می گن، زندگی کیا رو؟ سر چی؟ -
آره، مهدی می گه احمد و مستانه می خواستن اسم بچه شونو بذارن نیکتا ، تو گفتی اسم دمپاییِ، اونا هم خیلی ناراحت شدن و بی خیال اسمِ شدن
...................
راستش الان که خوب فکر می کنم تازه یه چیزایی داره یادم می یاد. ولی اون موقع که این حرف رو زدم اصلا نمی خواستم ناراحت شون کنم و اصلا احساس نکردم ناراحت شدن . تازه فکر کردم کلی در حقشون لطف کردم. خوب داشتن می رفتن ایران زندگی کنن و نمی خواستم فردا بچه شون گریه کنون از مدرسه بیاد و بگه بچه ها بهم می گن با تو می شه سوسک کشت
اینکه مهدی و آذین از بین اون همه خاطره که با هم داشتیم، اینو واسشون تعریف کردن یکم برام عجیبه. چون مطمئنم بعد اون ماجرا هیچ وقت بین خودمون در موردش صحبتی نشد
آدم باید خیلی مراقب اعمال و رفتارش باشه، خیلی راحت می شه یکی رو بدون اینکه بدونیم، برنجونیم
باید به احمد و مستانه ایمیل بزنم و ازشون عذرخواهی کنم

Sunday, April 7, 2013

I don't wear bikini

امسال به مناسب عید نوروز و "پرشین نیو یر" نزدیک 20 دلار پای باقلوا پول دادم تا به همکاران نشون بدم ایران فقط اون چیزی که تو سینما و اخبار می بینن و می شنون نیست. در همین راستا، دو عدد ویدیوی باحال در مورد نوروز و فلسفۀ هفت سین تو  یوتیوب پیدا کردم تا در صورت لزوم و در موقع مناسب برای همکاران کانادایی ایمیل بزنم  و اونا با دیدن قدمت نوروز و تاریخ ایران کف بُر بشن. البته خدا خدا می کردم که به ویدیوهای کناریش توجهی نکنن چون همش در راستای همون اخبار مذکور بود
خلاصه، روز 20 مارچ همچین فاتحانه و با یک ساعت تاخیر البته از پیش اجازه گرفته شده با ظرفی پر از باقلوا وارد شرکت شدم و پس از اینکه با سوال "وات ایز دَت؟" مواجه شدم،  در مورد نوروز و اول بهار و "پرشین نیو یر" کلی افاضات نمودم و گفتم این هم " پرشین استایل باکلاوا" هست. اون ها هم خیلی خوشحال و با سرعت نزدیک به نور ته ظرف باقلوا رو در آوردن و کلی هم تعریف کردن که چه خوبه که مثل باقلوا عربی ها خورد نمی شه و بنده نیز با نهایت غرور ملی ام می گفتم: یس، دیس ایز پرشین استایل
این گذشت تا اینکه هفتۀ پیش بانو برای مراسم نوروز دانشگاه شون اندازه یه هیات شله زرد درست کرده بود و ما هرچه خوردیم و مهمون دعوت کردیم این شله زردها تموم نمی شدن. اینجا بود که من فکری به ذهنم رسید: اینکه شله زردها رو ببرم سر کار و به فاصلۀ کمتر از دو هفته دومین برد سه امتیازی رو برای ایران به ارمغان بیارم
اینطوری بود که دوشنبۀ هفتۀ پیش با یه طغار شله زرد قدم در شرکت گذاشتم و گفتم : ایت از پرشین استایل رایس پودینگ ویت سفرون اند فلاور جوس. گفتم الانه که در ایکی ثانیه ته شله زرد رو دربیارن. در طول روز هم هی از تو آزمایشگاه سرک می کشیدم ولی محتویات ظرف شله زرد چندان تکون نمی خورد
خلاصه آخر وقت که شد دیدم بازی رو در خانۀ حریف بدجور باختیم و بهتره برم و ظرف شله زرد رو یواشکی بردارم. ولی وقتی سعی می کردم خیلی بی تفاوت  سمت ظرف شله زرد برم، یکی از همکارا که از این کانادایی گنده هاست برگشت گفت " "آی لاو ایت دود! لیدیز دیدنت ایت رایس بات آی دو نات ویر بیکینی
پی نوشت: می خواستم واسه این پست عکس یه خانوم با بیکینی بزارم ولی همشون خیلی سکسی بودن، بی خیال شدم




Saturday, April 6, 2013

خاطرات فوتبالی

راستش خاطرات فوتبالی من یه کم شبیه خاطرات آقوی همساده هست. چون پدر و مادر بنده معتقد بودن کوچه جای بچه های بد و بی ادبه، لذا بنده تا قبل از مدرسه هیچ وقت  توپی رو شوت نکرده بودم. همچنین، والدین عزیز من عقیده داشتن تنها رسالت فرزندان کسب علم هست و هر حرکتی که در راستای کسب دانش نباشه حرام و در حکم محاربه با امام عصر
بنابراین، وقتی در کلاس چهارم دبستان بالاخره برامون معلم ورزش فرستادن نمره اینجانب شد 14. چون نه می تونستم درازنشست برم نه 450 متر بدوم و نه فوتبال بازی کنم. لذا یک عدد 14 قشنگ در بین بقیه نمرات 20 بنده در کارنامه همچین نور بالا می زد. هرچی هم معلم اصلی مون و ناظم و مدیر مدرسه اصرار کردن این آقای ورزش نمره ی ما رو تغییر نداد و این باعث شد هرچه بیشتر از ورزش متنفر بشم
 تا قبل اون ما اصلا امتحان ورزش نداشتیم و نمره ورزش مون بر مبنای نمره انظباط داده می شد و من از همون دوران با مفهوم اخلاق در ورزش آشنا شدم! خلاصه اونقدر بهتون بگم که من تنها 30 سانتی متر پریده بودم. در همین راستا بابام تصمیم گرفت مربی گری بنده رو شخصا به عهده بگیره و صبح ها در حالی که هر دوتا چشمامون از زور خواب به زور باز می شد، حرکات نرمشی انجام می دادیم و بابام هی می گفت "آها سفت تر" . البته بعد چند روز هر دوتامون بی خیال شدیم  
اما فوتبال، من که کلا با مقوله ی ورزش و فوتبال بیگانه بودم همیشه یا می گذاشتنم تو دروازه یا دفاع و من هم کار خاصی نباید انجام می دادم الا دیدن بازی بقیه بچه ها... این روند ادامه داشت تا من کم کم به فوتبال علاقمند شدم و بازی های باشگاهی و تیم ملی رو حسابی دنبال می کردم ولی وقتی خودم پا به توپ می شدم وضع کما فی السابق افتضاح بود با یه تفاوت و اون اینکه این اواخر همیشه یه بلایی هم تو بازی ها سرم می اومد
 مثلا  وقتی 13 یا 14 سالم بود یه توله سگی همچین دماغ بنده رو به جای دروازه هدف قرار داد که به کمک رشد فزایندۀ این عضو زیبا در دوران بلوغ، بنده دارای یکی از بزرگترین و کج و کوله ترین دماغ های در بین هم سن و سال هام بودم. یا یادمه سال سوم دانشگاه بودم که سیزده بدر داشتیم فوتبال بازی می کردیم و من بر اثر شوت خودم همچین زمین خوردم که مچ پام ترک خورد - حالا چطور، برا خودم هم جای سواله - و سه هفته رفت تو گچ. همین چند وقت پیش هم یه پسرۀ تخسی بعد از اینکه گل زدن به ما جوگیر شد و زد زیر  توپ تا یه بار دیگه توپ رو خیلی حرفه ای بخوابونه زیر طاق دروازۀ ما غافل از اینکه صورت من بدبخت تو این مسیر قرار می گرفت و خودتون دیگه فکر کنم می تونین تصور بکنین چی شد. از اون اتفاق به بعد احساس کردم که باید از میادین فوتبال خداحافظی کنم و البته فکر کنم یکی از بهترین تصمیمات زندگی ام رو گرفتم 
اما امروز که با یه سری از بچه ها رفته بودیم "سیزده بدر با تاخیر"، در حالیکه من عزم خودم رو جزم کرده بودم که هیچ تماس فیزیکی ای با اجسام کروی نداشته باشم، یه دفعه یه توپ از آسمون فرود اومد و در بین اون همه آدم که اونجا بودن یه راست خورد 
تو کلۀ بنده

Thursday, April 4, 2013

آدم، سگ، سنجاب

دیروز که داشتم از شرکت می اومدم خونه، دیدم یه خانومه با کالسکه بچه یهو پرید تو خیابون و از جاییکه خط کشی عابر پیاده نداشت، عرض خیابونو رد کرد. پیش خودم گفتم عجب کار خطرناکی کرد. یاد حرف یکی از دوستام افتادم که می گفت اگه با کالسکه بچه رفتار خطرناک تو خیابون داشته باشی ممکنه  بچه رو ازت بگیرن
امروز دوباره همون خانوم رو با کالسکه دیدم . چون پشت چراغ قرمز بودم بیشتر دقت کردم و متوجه شدم تو کالسکه یدونه از این 
سگ کوچولو هاست نه بچه. حالا نمی دونم قانونی در مورد سگ های در معرض خطر در خیابان هم وجود داره یا نه
هوا داره یواش یواش خوب می شه و همه جک و جونورا زدن بیرون. امروز یه سنجاب یهو بی هوا پرید جلو ماشین. شانس آوردم به موقع دیدمش و نرفت زیر ماشین. تا مدت ها قلبم داشت تند تند می زد و داشتم فکر می کردم اگه به یه آدم می زدم چه حالی پیدا می کردم

Wednesday, April 3, 2013

به خاطر چشمهایش

 این پست رو برای کسی می نویسم که اسمشو اینجا می ذارم فرشته.  واسه اینکه یه فرشته است برا من.  واسه اینکه سالهاست عاشق اون معصومیت نهفته تو نگاشم. حتی وقتی مثل سگ و گربه بهم می پریم. البته بنده همواره در نقش سگ ظاهر می شم چون در هیچ جای ادبیات جهان خانوم سگه نداریم بلکه آقا سگه داریم
هفته پیش که از "لاپلاز" در اومدیم با چشمایی که از شیطنت برق می زدن پرسید سیب زمینی سرخ کرده هم خریدی؟
عاشق همین بچه شدناشم واسه خودم که هر آخر هفته می کوبم میرم شهرستان! تا آروم بگیرم
خدا کنه بچه مون شبیه اون بشه نه من

Tuesday, April 2, 2013

تاریخ پی آری

یه رفیق دارم تاریخ اش نه به میلادیه نه به شمسی یا به قول بروبکس کوروش کبیر به خورشیدی و نه حتی به قمری. تاریخ این رفیقمون به "پی آری" هست. یعنی چی؟ یعنی اینکه مبدا تمام اتفاقات براش بر اساس زمان اومدن کارت اقامت دائمش یا به قول خود کانادایی ها "پرمننت رزیدنسی"ش هس
اون روز بهش می گم یکی از بچه ها می گه برنامه بزاریم نیمه جون بریم کمپینگ. در جوابم می گه تا اون تاریخ حتما مدیکال من اومده.  آخه سید بدون مدیکال نمی شه رفت کمپ؟ الانم لابد از نظر تاریخی در دوارن پیش از میلاد پی آر بسر می بره
تازه چند ماهه واسه پی آر اقدام کرده هروقت منو می بینه می گه نمی دونم چرا هیچ خبری از پی آرم نشده. اونم به منی که نزدیک سه ساله اقدام کردم و اداره مهاجرت دولت فخیمه کانادا پرونده بنده رو به تخم چپش هم حساب نمی کنه. وقتی اینا رو می گه دوس دارم جف پا برم تو صورت خودش و جیسون کنی 
اینم یک نمونه کارت پی آر هست که واسه بدست آوردنش صد جور نذر و نیاز کردم


Monday, April 1, 2013

بستنی 5 تنی



میگن شرکت لبنیاتی چوپان بزرگترین بستنی جهان رو به وزن 5 تن درست کرده و می خواد تو کتاب گینس ثبتش کنه. حالا اینکه ما ایرانی ها چه علاقه ای به ثبت رکورد گینس داریم بماند. مثل اینکه نزدیک به 10 هزار نفر هم رفتن تماشا و بستنی مفتی خوری. تا اینجاش هم اشکالی نداره. انیجا هم دانشگاه قبلی ام سالی یه بار بستنی مفتی می داد کل دانشگاه مثل مورچه ها صف می کشیدن. کلا تو کانادا چیز مفتی خیلی رو بورسه. ولی بابا دیگه هل زدن نداره، حالا یه بستنی مفتی خوردی چه بهتر نخوردی برو 500 تومن بده بقالی سر محل یه دونه از این لیوانی کوچیک ها واسه خودت بخر و بخور. ملت داد زدن "چوپان دروغگو" پدر جان آش رو با جاش دارن بالا می کشن هرکی هم حرف بزنه از تخم آویزون می کنن حالا واسه یه بستنی مفتی علم شنگه راه انداختین؟
 یاد یه خاطره افتادم. اون موقع که ایران بودم یه بار روز جمعه ای بعد ناهار گفتیم بریم پارک ملت یه قدمی بزنیم دلمون وا شه، از قضا داشتن رکورد گینس می زدن واسه طولانی ترین ساندویچ دنیا. یه سری از این پیرمرد پیرزن ها رو هم از آسایشگاه سالمندان آورده بودن اونجا ردیف نشونده بودن که لابد ساندویچ مفتی بدن بهشون. امت همیشه در صحنه هم آماده رزم بودن. ما دیگه نموندیم ولی فرداش تو سایت ها خوندم ایرانی ها بزرگترین ساندویچ جهان رو قبل از اندازه گیری توسط نمایندگان گینس بلعیدن. 
اینم عکسش:

بازم آرگو


من از کسایی بودم که خیلی به آرگو ایراد می گرفتم که چرا اون بخش از جامعه ایران رو که مخالف اشغال سفارت بودن رو بتصویر نکشیده، که چرا به استعفای دولت موقت اشاره ای نکرده، که چرا نگفته هدف اصلی کنار زدن نیروهای لیبرال بوده
با دیدن این ویدیو راستش دیگه خیلی بهش ایراد نمی گیرم
ای کاش آرگو اسکار نمی گرفت. ای کاش حداقل میشل اوباما برنده رو اعلام نمی کرد
می خواستم بگم ای کاش اصلا سفارت اشغال نمی شد دیدم از اون ای کاش هاست ... نگفتم 

دروغ اول آوریل

من هیچوقت دروغ نمیگم ... به همین سادگی‌ 

سلام


سلام 
تصمیم گرفتم وبلاگ باز کنم و یه چیزایی‌ توش بنویسم. این که چرا تصمیم گرفتم اینجا بنویسم و نه مثلا تو فیس‌بوک، دلیلش اینه که ترجیح میدم ناشناس باشم. یه آدم غریبه که واسه یه سری غریبهٔ دیگه حرف می‌زنه. اینجوری به کسی‌ بر نمی‌خوره، نباید بترسی که فلانی‌ ناراحت بشه یا بهمانی یه جور دیگه در موردت فکر کنه. آخه من کلا آدم ترسویی ام. اینجا دیگه تمام دوست و رفیقای دور و نزدیک، مجازی و غیر مجازی کلی‌ کامنت نمی‌‌زارن یا وقتی‌ دیدنت تیکه بارت نمیکنن. به هر حال، احساس کردم نیاز دارم بنویسم، و وقتی‌ می‌نویسی، خوب دوست داری یه عده هم بیان و بخوننش. امیدوارم یه سری پیدا بشن و بخوان براش وقت بذارن 
و اما در مورد خودم، مرد هستم، یا حداقل دارای آلت تناسلی‌ مردانه. البته این نگاه به مرد و تعریف مردانگی مال اون زمانها بود که ادبیات مرد سالار خیلی‌ با خودش حال میکرد، الانه دیگه اینجوریا نیست. فمینیست بودن کلی‌ کلاس داره و نشانه روشنفکریه. اینجایی‌ هم که من زندگی‌ می‌کنم همجنسگراها رو کلی‌ تحویل میگیرن. بگذریم که در فرهنگ ۲۵۰۰سالمون هنوز بهشون میگن ... .ا
الان ۴ سالی‌ می‌شه ساکن کانادا هستم، دانشجوی دکترا بودم ولی بعد گند زدم و مجبور شدم با یه فوق لیسانس دیگه از دانشگاه در بیام که اتفاقا خیلی‌ هم بد نشد. البته اینو الان میگم، اگه اون موقع میدیدینم کلی‌ دپرس بودم. نه اینکه حالا واسه جلوگیری از کون سوزی اینو بگما، من کلا هیچوقت خیلی‌ کشته مردهٔ درس خوندن نبودم. اینم که اومدم کانادا که دکترا بخونم یکیش واسه این بود که نمیخواستم از بقیه کم بیارم (که البته در نهایت کم آوردم) و یکیش واسه این بود که از این کار می‌ترسیدم، گفتم بیا و این کارو بکن ببین چی‌ می‌شه. نمی‌خواستم تا آخر عمر افسوس بخورم که اگه میکردم اِل‌ میشد و بِل میشد. و البته دلیل دیگرش مموتی عزیز بود
الانم دارم تو تورنتو کار می‌کنم و راضیم از کارم. کلا من آدم ریسرچ و به قول اینا "گیک"ی نبودم
خلاصه تصمیم دارم اینجا تا می‌شه خودمو سانسور نکنم. البته همون طور که گفتم آدم ترسویی هستم و در تمامی‌ موارد و داستانهای آتی تمامی اسامی غیرواقعی خواهند بود
فعلا