Wednesday, April 17, 2013

خاطرات لعنتی

این که می گم باید بنویسم، واسه اینه که یه چیزایی، یه خاطره هایی هستن که فراموشم نمی شن. یعنی هر کاری می کنم لعنتی ها دست از سرم برنمی دارن.  انگار که همین حالا، همین چند دقیقۀ پیش اتفاق افتادن. همشون رو دقیق با تمام جزئیات به یاد دارم.
 می خوام بنویسمِشون شاید دست از سرم بردارن
بچه بودم، تابستونی بود که می رفتم کلاس چهارم دبستان، یه بستنی فروشی بود تو شهرمون که بستنی هاش خیلی معروف بودن، انصافا هم خوشمزه بودن. صاحبش از وقتی یادم می آد، یه جوونه بود، داداشش هم شاگرد مغازه اش بود. خیلی هم مودب و مبادیِ آداب نبودن، درست مثل بقیۀ کاسب های شهر، مثل مابقیِ مردم شهر
 یادمه اون تابستون شهرداری داشت لوله های آب رو عوض می کرد یا شایدم داشت فاضلاب همۀ خونه ها و مغازه ها رو به شبکه فاضلاب شهری وصل می کرد. خلاصه همه جا رو کنده بودن
اون روز عصر تو بستنی فروشی نشسته بودیم، مثل همیشه شلوغ بود. من هم به عادت همیشه داشتم آدم ها رو نگاه می کردم. این عادت رو هنوزم دارم. آدما، حتی ساده ترین شون هرکدوم یه دنیان، یه معمان. چشمم خورد به یه پیرمرد. معلوم بود از کارگرهای لوله کش هست. اگه دقت می کردی، می تونستی غبار خاک رو روی موها و سبیل کلفت جوگندمیش ببینی
یه گوشه رو یه صندلی نشسته بود و داشت آروم بستنی شو می خورد. نمی دونم چی شد که یهو ظرفش برگشت و نصف بستنی اش افتاد رو زمین
داداش کوچیکه متوجه شد و بدجوری بهش پرید. پیرمرد بیچاره کلی ازش عذرخواهی کرد. چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که داداش بزرگه که صاحاب مغازه بود سر رسید و کوچیکه در گوشش پچ پچ کرد. اونم رفت سراغ کارگر بیچاره و شروع کرد باهاش دعوا کردن. دقیقا یادمه، پیرمرد هی عذرخواهی می کرد و جلوش خم می شد
دیگه نتونستم بستنی ام رو بخورم ... دیگه هیچوقت اونجا بستنی نخوردم

---------------------------------------------------------------------------------------

بعد از اینکه چند سال با بدبختی تونستیم یه پولی پس انداز کنیم و وام بانک مون جور شد و از همۀ فامیل و آشنا که رومون می شد قرض گرفتیم، بالاخره اونقدری داشتیم که می تونستیم باهاش یه آپارتمان اندازه غربیل تو یه محلۀ نه چندان درست و حسابی تهران بخریم. صبح ها روزنامه همشری می خریدیم و از تو نیازمندی هاش اونجاهایی که به بودجه مون قد می داد زنگ می زدیم و شال و کلاه می کردیم می رفتیم سراغش. حالا بماند چه جاهای وحشتناکی رو دیدم. خلاصه یه جا رو خوشمون اومد و قرار شد شب بریم قولنامه اش کنیم
 با فرشته قرار گذاشتیم ناهارش بریم رستوران و دو نفری جشن بگیریم. رفتیم رستوران طوطی ، زیر پل کالج. منتظر بودیم سفارشمون حاضر بشه که دیدیم چند تا کارگر با لباس های خاکی اومدن تو رستوران. صاحب رستوران نذاشت بشینن، سرپا نگه شون داشت تا شاگردش رو همۀ صندلی هایی که اونا می خواستن بشینن روزنامه بذاره
اون شب خونه رو قولنامه نکردیم 

1 comment:

  1. آره اون خونه را یادم هست. نزدیک های نواب بود. رستوران را هم یادم هست با چه ذوق و شوقی رفتیم اونجا چون تو می گفتی کبابش خیلی خوب هست. یادم هست که من نتونستم غذام را بخورم از بس که بغض داشتم. خونه را هم معامله نکردیم چون یه بزرگتری که باهامون آمده بود بهمون گفت که خونه خوبی نیست. حق هم داشت. راهنمایی خوبی کرد.ا
    ولی یه چیزی اون آپارتمان کج و کولهء ته نواب داشت که من دوستش داشتم. خانواده فروشنده را میگم. خیلی گرم و صمیمی بودن. فکر می کنم آقاهه کارگر بود و خیلی خوشحال بود که می تونه خونه بهتری بخره. یادته برامون چایی آوردن و کلی ذوق کرده بودن که ما دو تا جوونِ فسقلی می خوایم خونه بخریم. فکر می کنی الان چه کار می کنن اونها؟ا

    ReplyDelete