Saturday, April 6, 2013

خاطرات فوتبالی

راستش خاطرات فوتبالی من یه کم شبیه خاطرات آقوی همساده هست. چون پدر و مادر بنده معتقد بودن کوچه جای بچه های بد و بی ادبه، لذا بنده تا قبل از مدرسه هیچ وقت  توپی رو شوت نکرده بودم. همچنین، والدین عزیز من عقیده داشتن تنها رسالت فرزندان کسب علم هست و هر حرکتی که در راستای کسب دانش نباشه حرام و در حکم محاربه با امام عصر
بنابراین، وقتی در کلاس چهارم دبستان بالاخره برامون معلم ورزش فرستادن نمره اینجانب شد 14. چون نه می تونستم درازنشست برم نه 450 متر بدوم و نه فوتبال بازی کنم. لذا یک عدد 14 قشنگ در بین بقیه نمرات 20 بنده در کارنامه همچین نور بالا می زد. هرچی هم معلم اصلی مون و ناظم و مدیر مدرسه اصرار کردن این آقای ورزش نمره ی ما رو تغییر نداد و این باعث شد هرچه بیشتر از ورزش متنفر بشم
 تا قبل اون ما اصلا امتحان ورزش نداشتیم و نمره ورزش مون بر مبنای نمره انظباط داده می شد و من از همون دوران با مفهوم اخلاق در ورزش آشنا شدم! خلاصه اونقدر بهتون بگم که من تنها 30 سانتی متر پریده بودم. در همین راستا بابام تصمیم گرفت مربی گری بنده رو شخصا به عهده بگیره و صبح ها در حالی که هر دوتا چشمامون از زور خواب به زور باز می شد، حرکات نرمشی انجام می دادیم و بابام هی می گفت "آها سفت تر" . البته بعد چند روز هر دوتامون بی خیال شدیم  
اما فوتبال، من که کلا با مقوله ی ورزش و فوتبال بیگانه بودم همیشه یا می گذاشتنم تو دروازه یا دفاع و من هم کار خاصی نباید انجام می دادم الا دیدن بازی بقیه بچه ها... این روند ادامه داشت تا من کم کم به فوتبال علاقمند شدم و بازی های باشگاهی و تیم ملی رو حسابی دنبال می کردم ولی وقتی خودم پا به توپ می شدم وضع کما فی السابق افتضاح بود با یه تفاوت و اون اینکه این اواخر همیشه یه بلایی هم تو بازی ها سرم می اومد
 مثلا  وقتی 13 یا 14 سالم بود یه توله سگی همچین دماغ بنده رو به جای دروازه هدف قرار داد که به کمک رشد فزایندۀ این عضو زیبا در دوران بلوغ، بنده دارای یکی از بزرگترین و کج و کوله ترین دماغ های در بین هم سن و سال هام بودم. یا یادمه سال سوم دانشگاه بودم که سیزده بدر داشتیم فوتبال بازی می کردیم و من بر اثر شوت خودم همچین زمین خوردم که مچ پام ترک خورد - حالا چطور، برا خودم هم جای سواله - و سه هفته رفت تو گچ. همین چند وقت پیش هم یه پسرۀ تخسی بعد از اینکه گل زدن به ما جوگیر شد و زد زیر  توپ تا یه بار دیگه توپ رو خیلی حرفه ای بخوابونه زیر طاق دروازۀ ما غافل از اینکه صورت من بدبخت تو این مسیر قرار می گرفت و خودتون دیگه فکر کنم می تونین تصور بکنین چی شد. از اون اتفاق به بعد احساس کردم که باید از میادین فوتبال خداحافظی کنم و البته فکر کنم یکی از بهترین تصمیمات زندگی ام رو گرفتم 
اما امروز که با یه سری از بچه ها رفته بودیم "سیزده بدر با تاخیر"، در حالیکه من عزم خودم رو جزم کرده بودم که هیچ تماس فیزیکی ای با اجسام کروی نداشته باشم، یه دفعه یه توپ از آسمون فرود اومد و در بین اون همه آدم که اونجا بودن یه راست خورد 
تو کلۀ بنده

No comments:

Post a Comment