Tuesday, April 9, 2013

یه خاطره

تمامی اسامی در این گفتگو غیرواقعی اند. اسم خودم رو گذاشتم عبدالله اینجا
الو، سلام عبدالله، چطوری؟ -
به، سلام امیر. من خوبم . فرزانه چطوره؟ -
اونم خوبه، قربونت. سلام می رسونه. فرشته خوبه؟ -
توضیح: امیر و فرزانه چند وقتیه رفتن یه شهر دیگه... و در ادامه
فرشته هم بد نیست. چه خبرا؟ از مهدی و آذین چه خبر؟ -
توضیح: مهدی و آذین هم از دوستای ما بودن که اونا هم اتفاقا جدیدا رفتن همون شهر (کلا ما تو کار صادرات دوست و رفیقیم) و ما اینها رو با هم آشناشون کردیم، از بس که مردم داریم ما... حالا بقیه اش
اتفاقا الان با اوناییم، راستی اینا چی می گن عبدالله؟ می گن تو یه چیزی گفتی زندگی یه زوج رو بهم ریختی - 
چی؟ نه بابا چرت می گن، زندگی کیا رو؟ سر چی؟ -
آره، مهدی می گه احمد و مستانه می خواستن اسم بچه شونو بذارن نیکتا ، تو گفتی اسم دمپاییِ، اونا هم خیلی ناراحت شدن و بی خیال اسمِ شدن
...................
راستش الان که خوب فکر می کنم تازه یه چیزایی داره یادم می یاد. ولی اون موقع که این حرف رو زدم اصلا نمی خواستم ناراحت شون کنم و اصلا احساس نکردم ناراحت شدن . تازه فکر کردم کلی در حقشون لطف کردم. خوب داشتن می رفتن ایران زندگی کنن و نمی خواستم فردا بچه شون گریه کنون از مدرسه بیاد و بگه بچه ها بهم می گن با تو می شه سوسک کشت
اینکه مهدی و آذین از بین اون همه خاطره که با هم داشتیم، اینو واسشون تعریف کردن یکم برام عجیبه. چون مطمئنم بعد اون ماجرا هیچ وقت بین خودمون در موردش صحبتی نشد
آدم باید خیلی مراقب اعمال و رفتارش باشه، خیلی راحت می شه یکی رو بدون اینکه بدونیم، برنجونیم
باید به احمد و مستانه ایمیل بزنم و ازشون عذرخواهی کنم

No comments:

Post a Comment