Saturday, April 13, 2013

می ترسم

گوشه ای از صحبت های شنبه صبح ها پای اینترنت
سلام، چطورین؟ خوبین؟ مامان خوبن؟ چه خبرا؟
ما خوبیم ، تو خوبی بابا؟ فرشته جون خوبه؟
مرسی ما هم خوبیم،  چه خبر؟ 
سلامتی ... و همین طور الا آخر ... حرفهای روزمره: اونا می پرسن هوا سرده هنوز؟ و ما می پرسیم این هفته بازار رفتین؟ ناهار چی داشتین
اما وقتی می دونم هفتۀ پیش یه کدومشون وقت دکتر داشتن، دیگه واسه من فرق می کنه. از در و دیوار و این ور و اون ور الکی حرف می زنم تا صحبت رو بکشونم به دکتر رفتنشون، اون وقت در حالیکه سعی می کنم صدام رو خیلی بی تفاوت نشون بدم، می پرسم : راستی این هفته دکتر رفتین چی گفت؟
این هفته هم از اون هفته ها بود که یهو یه سوتی دادن و صداش در اومد که حدودن پنج ماه پیش بابا یه حملۀ قلبی رو رد کرده
بابا عمل قلب باز کرده، خیلی سال پیش. یه بار هم سکتۀ مغزی کرده. مامان هم مریضه. بعدش فقط تلاش می کنم کسی متوجه لرزش صدام نشه. نمی فهمم چی می گم ، تند و تند حرف می زنم، فقط سعی دارم مانع از شکل گرفتن سکوت بشم. آخه من از سکوت متنفرم، سنگینیش آدم رو خرد می کنه
هر شنبه که دیر "آن" می شن، می ترسم زنگ بزنم. می ترسم زنگ بزنم، یکی گوشی رو برداره و بگه بیمارستانیم. می ترسم زنگ بزنم و یکی گوشی رو برداره ولی من صداشو نشنوم از بس اون ور صدای گریه می آد ... می ترسم

1 comment:

  1. همه عرم مون را با این ترس ها می گذرونیم و ساعت های بودن با عزیزانمون را از دست می دیم. باید به جای غصه خوردن به فکر راه چاره باشیم.غصه نخور. راه چاره را بالاخره پیدا می کنیم

    ReplyDelete