Thursday, May 16, 2013

برای مادربزرگم

روی سمت راست بدنش دراز کشیده، چشمان معصومش را به نقطه ای بین من و جایی دیگر در هوا می دوزد و با لبخندی محو می پرسد: خانه های آنجا چه شکلی اند؟ مثل همین جا هستند؟ سرم سنگین است، انگار دستی بزرگ و قوی از پشت سر تا انتهای ستون فقراتم را فشار می دهد. نمی دانم چه جوابی می دهم. دوباره نگاهش خیره می شود  به نقطه ای. انگار دارد به جوابم فکر می کند. دوباره می گوید من دوری را دوست ندارم، می خواهم بچه هایم در کنارم باشند. بدنش استخوانی تر شده، تکیده تر از سالهای قبل، به پهلو دراز کشیده روی تخت. نگاهش از جنس همان نگاه مادرم هست. پر از عشق. عشقی که هیچگاه کلام لوثش نکرد
سهم من از عشق مادربزرگ، تمام کودکیم بود و دیدارهای چند ساعتۀ حالا، شاید سالی یک بار. دیدارهایی که هرسال بیش از پیش با بغض و ترس از آینده و عذاب وجدان همراهند

No comments:

Post a Comment